رسیدن ....

دیشب بعد از دیدن سریال یوسف و زلیخا به همت یه دوست عزیز!! بحثی در مورد انواع عشق و عاشقی شد که چه جورش بهتره؟

هرکی صحبتی کرد و از همه جالب تر آقای ح میگفت سالهای نوجوانیش درگیر یه عشق میشه که تنها  ارتباطشون در حد تلفنی و دزدکی دید زدن بوده ( آه عشقهای پاک قدیمی... این عشقهای تب کرده ۱۷ سالگی ... این عشقهای هول هولکی ساده...)

خلاصه پس از مدتها که با دختره مطرح میکنه که تصمیم داره بیاد خواستگاری اما دختر خانم میگه دوست ندارم این قشنگیهای عاشقی رو به ازدواج و روزمرگیهای زناشویی ختم کنم و میگه بذار تا آخر عمر یه عاشق باشم عاشقی که هیچ وقت نرسید.....بذار تا آخر فقط از دور وایستم و عشقمو ستایش کنم...

حالا آقای ح میگه من شاعر شدنمو مدیون این عشق نرسیده ام و......

و من نتیجه گرفتم شاعرا همشون دچار جیگر سوختگی عشقی شدن و واسه زخماشون هی شعر پماد میکنن ... و من فکر میکنم خیلی از شعرها چون از جیگر سوخته تراوش میشه لاجرم جیگر میسوزونه .... ومن ... کاش شاعر بودم یا حداقل شاعرانه تر از این میتونستم بنویسم و من فهمیدم که عاشق نبودم.... یا اگه بودم به اندازه کافی نبودم چون هیچ وقت نتونستم شعر بگم...

و من دوباره فکر میکنم به طعم شور روزهایی خیلی دور از این و من ایکاش که شاعر بودم ...

.

.

و

و امروز همه در اداره در مورد خانم ج غیبت میکردن

و امروز هنوز کارای ناتمام ... هنوز پروژهای ناقص

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد