من شیراز نمیرم؟!!

خوبه که من تا حالا از دست خودم نمردم!!از بس منظمو و جوشیم تو کارام!!!عوض تموم کردن اون پروژه سرطانی هی از این وبلاگ به اون وبلاگ...با این همه تحقیقات و پژوهشهای علمی بابا !!!!!!!!!!!!!!!!! امروز یه بستنی چاق که توش پر بود از اسمارتیزای رنگی خوردم در واقع آقای نعمت پول زور جمع کرد منو هاجرم عینهو خر تربیت شده رفتیم از اون طرف خیابون خرید کردن.ای خدا حالا که من دارم به آرزوهای ماقبل تاریخم میرسم حامد باید بره شیراز ... حالا اون هیچی من واقعن از مستقل شدن میترسم اینجا همه کارا حتی جوراب شستنام با مامانه !! حتی میوه پوست میکنه میزاره جلوم هروقتم پول بخوام جیب بابا فورا  سلام میده ! اما اون جا چیکار کنم ؟کی جورابامو میشوره !! خدایا با این حامد رذل!! هروقتی بخوام یه چیزای خوشمزه بخورم حتمن میگه ببین ّیا همه میتونن از این چیزا بخورن ووووو میدونم اونجا از بیکاری باید با انگاشتام بازی کنم!!!!!

قند

نزدیک عید که میشه یادم از گذشته میافته روزهایی که من تازه با جلسات آشنا شده بودم و رفتن به بیت المهدی واسم یه حس تازه ایی داشت هرچند اون چیزا دیگه حالا نیست اما بوی بهار منو هوایی میکنه...یاد روزهای گذشته ...که من وحامد همو میپاییدیم!!! یادمه همون روزای اول ماجرای عجیب خواستگاری حامد یه روز که فکر میکنم چند روز قبل از سال تحویل بود قبل از رفتن من به خونه حامد گفت که واست یه چیزی کنار گذاشتم من هم مشتاق دم در ایستادم...حامد با یه نایلون فریزر پر از شکلاتای جورواجور و ... برگشت باخودم گفتم این دیگه چیه؟خودش توضیح داد که چند روزی که من جلسه نبودم به یاد من هر وقت شکلاتی یا چیزی تعارف کردن واسه منم برداشته حتی تو اون پلاستیک چند تا قند هم بود!...اولش جا خوردم...آخه اون روزا من تصمیم نداشتم به حامد جواب مثبت بدم  اما بعدش... حالا چقد دلم واسه یه نایلون فریزر پر از قند و شکلات تنگ شده.

این قدر این روزا کارای عقب افتاده دارم که کمتر یاد حامد میافتم ... در واقع سرمو حسابی شلوغ کردم تا سرگرم بشم...حامد میگه دیر یا زود یه جا تو شیراز جور میکنم بیای ...واقعن درست گفتن دوری و دوستی!نمیدونم وقتی باز پیش هم باشیم روزی چند بار دست به یخه بشیم !