قند

نزدیک عید که میشه یادم از گذشته میافته روزهایی که من تازه با جلسات آشنا شده بودم و رفتن به بیت المهدی واسم یه حس تازه ایی داشت هرچند اون چیزا دیگه حالا نیست اما بوی بهار منو هوایی میکنه...یاد روزهای گذشته ...که من وحامد همو میپاییدیم!!! یادمه همون روزای اول ماجرای عجیب خواستگاری حامد یه روز که فکر میکنم چند روز قبل از سال تحویل بود قبل از رفتن من به خونه حامد گفت که واست یه چیزی کنار گذاشتم من هم مشتاق دم در ایستادم...حامد با یه نایلون فریزر پر از شکلاتای جورواجور و ... برگشت باخودم گفتم این دیگه چیه؟خودش توضیح داد که چند روزی که من جلسه نبودم به یاد من هر وقت شکلاتی یا چیزی تعارف کردن واسه منم برداشته حتی تو اون پلاستیک چند تا قند هم بود!...اولش جا خوردم...آخه اون روزا من تصمیم نداشتم به حامد جواب مثبت بدم  اما بعدش... حالا چقد دلم واسه یه نایلون فریزر پر از قند و شکلات تنگ شده.

این قدر این روزا کارای عقب افتاده دارم که کمتر یاد حامد میافتم ... در واقع سرمو حسابی شلوغ کردم تا سرگرم بشم...حامد میگه دیر یا زود یه جا تو شیراز جور میکنم بیای ...واقعن درست گفتن دوری و دوستی!نمیدونم وقتی باز پیش هم باشیم روزی چند بار دست به یخه بشیم !