من توی اطاق بودم...ندیدی منو؟

تقریبن هشت ساله هستم... از حیاط خلوت خاکی خونمون رد میشم... ساعت حدودای سه بعد از ظهره چه بوی خاکی میده این حیاط خلوت و کهنه ...بوی آبگرمکن نفتی که فقط جمعه ها روشن میشه!...از پله ها بالا میرم،پله های سیمانی ...یک...دو...سه...چهارمی یا پنجمین پله است که میشه از پنجره بزرگی وسط خونه رو دید بابا خوابیده وامین هم کنار دستش ، مامان هم شاید شیفت بعد ظهری است...آذر را پیدا نمیکنم... یواشکی میرم بالا و دائم خدا خدا میکنم سرو کله آذر پیداش نشه که رسوام کنه...از پله هفتم یا هشتم میرم سمت راست که یه در کوچولو به اطاقه زیر شیروونی داره...و من ساعتها با خرتو پرتایی که اونجاست بازی میکنم...صدای آذر میاد:بابا نمیدونی آزاده کجا لفته؟!...کم کم باید برگردم ....من توی اطاق بودم ندیدی مگه منو؟

بعد نوشت:

گاهی دلم برای بعضی جمعه ها تنگ میشه ...جمعه هایی که بعدازظهراش "هزاردستان "نشون میداد...جمعه هایی که آبگرمکن نفتی روشن میشد و به ترتیب همه میرفتن حموم...جمعه هایی که کتاب و دفترفارسیتو میذاشتی تو کیفه مدرسه...جمعه هایی که فرداش باید هفت صبح کفشای کتونی میپوشیدی میرفتی مدرسه ...