خانه عناوین مطالب تماس با من

آزاده خانم نویسنده

آزاده خانم نویسنده

روزانه‌ها

همه
  • کارتن خواب
  • حاجی واشنگتن
  • پنجره ایی رو به جامعه
  • یادداشتهای نیک اهنگ کوثر
  • زیستن برای باز گفتن

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • روز گرم آبگوشتی
  • کمی آفتابی میشویم...
  • روز بد
  • من توی اطاق بودم...ندیدی منو؟
  • نمیدونم کی یه تکونی به خودم خواهم داد...
  • بازگشت!
  • من شیراز نمیرم؟!!
  • قند
  • زمانی برای بودن زمانی برای نبودن
  • زندگی به سبک چینی
  • فنجانهای خالی....
  • رسیدن ....
  • درد بی درمون
  • یه نردبون بلند تا خدا
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • آذر 1389 1
  • آبان 1389 5
  • اسفند 1387 2
  • بهمن 1387 3
  • دی 1387 3
  • آبان 1387 1
  • فروردین 1387 1

آمار : 63285 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • روز گرم آبگوشتی دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 15:46
    سلام به به امروزم خوبم اما دیشب اصلن خوب نبودم...ماجرا از اون جا شروع شد که من طبق معمول زیر پتو لمیده بودم که همسری گفت تو روزنامه امروز کار پیدا نکردی گفتم نه ! بعد فیلسوفانه گفت که : خدا نمیخواد من و تو بریم سر کار که یهو من دیگه از تو متلاشی شدم آخه من که اینقد دارم خود درمانی روحی انجام میدم اصلن نمیتونم این...
  • کمی آفتابی میشویم... شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 12:38
    به به این چند روز حالم بهتر شده ، اتفاق خاصی نیافتاده فقط یه تلنگری به ماتحت احساسمان زدیم تلنگری!هوا سرد شده و ما هم که فعلن گاز نداریم با پتو تردد میکنیم و تنها مورد نق زدن فعلن همین مساله است اون هم واسه منه سرمایی شدید...آخر هفته همسری همش ترجمه کرد "گمشده در ترجمه"!منم هی رفتم زیر پتو ...هی تی وی دیدم...
  • روز بد دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 17:18
    اه اه اه از خودم خیلی بدم اومده ...امروز فقط توی جام چرت زدمو غصه خوردم و همه ناکامیها و بدبختیهای زندگیم یادم می اومد...میدونم تا خودم یه تکونی به خودم ندم خدا هم کاری نمیکنه...اما انگاری بیشتر دوست دارم غصه بخورم...دیشب مامانم زنگ زد خیلی زور زدم تا گریه نکنم...این بی پولی هم شده مزید بر علت...یه خرید ساده هم...
  • من توی اطاق بودم...ندیدی منو؟ یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 09:26
    Normal 0 false false false EN-US X-NONE X-NONE تقریبن هشت ساله هستم... از حیاط خلوت خاکی خونمون رد میشم... ساعت حدودای سه بعد از ظهره چه بوی خاکی میده این حیاط خلوت و کهنه ...بوی آبگرمکن نفتی که فقط جمعه ها روشن میشه!...از پله ها بالا میرم،پله های سیمانی ...یک...دو...سه...چهارمی یا پنجمین پله است که میشه از پنجره...
  • نمیدونم کی یه تکونی به خودم خواهم داد... شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 16:23
    از روزی که شیراز اومدم که تقریبن یه سال میشه اوضام اصلن خوب نیست...گاهی با خودم میگم شاید از اولش نباید میومدم من واسه رسیدن به اون چیزی که تو شهر خودمون داشتم خیلی زحمت کشیدم از زیر صفر شروع کردم و جون کندم تا آخرش تونستم تو اداره ایی که دوست داشتم یه جا واسه خودم باز کنم ورزش میرفتم و دوستای ورزشی زیادی داشتم ...اما...
  • بازگشت! پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 15:09
    اومدم اینجا پس از روزهای خیلی زیادی که نبودم البته دوست داشتم بیام اما مثل همیشه رمز عبورو فراموش کرده بودم ! الان که خواستم رمزو بنویسم گفتم شاید خدا چون حال روحی خوبی ندارم یه خورده رحمش بیاد که دیدم انگار درسته!!!از اینکه تونستم پس از مدتها دوباره آپ کنم خیلی ذوق زده ام اصلن یادم رفت چی چی میخواستم بنویسم...به...
  • من شیراز نمیرم؟!! شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1387 20:31
    خوبه که من تا حالا از دست خودم نمردم!!از بس منظمو و جوشیم تو کارام!!!عوض تموم کردن اون پروژه سرطانی هی از این وبلاگ به اون وبلاگ...با این همه تحقیقات و پژوهشهای علمی بابا !!!!!!!!!!!!!!!!! امروز یه بستنی چاق که توش پر بود از اسمارتیزای رنگی خوردم در واقع آقای نعمت پول زور جمع کرد منو هاجرم عینهو خر تربیت شده رفتیم از...
  • قند جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1387 10:43
    نزدیک عید که میشه یادم از گذشته میافته روزهایی که من تازه با جلسات آشنا شده بودم و رفتن به بیت المهدی واسم یه حس تازه ایی داشت هرچند اون چیزا دیگه حالا نیست اما بوی بهار منو هوایی میکنه...یاد روزهای گذشته ...که من وحامد همو میپاییدیم!!! یادمه همون روزای اول ماجرای عجیب خواستگاری حامد یه روز که فکر میکنم چند روز قبل از...
  • زمانی برای بودن زمانی برای نبودن شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 21:33
    من به دنیا بدنیا آمدم ...روزی که تو مقرر داشتی ؛ یه جای خالی واسه من در نظر گرفته بودی یه جای خالی که فقط من میتونستم داشته باشمش یه نقش کوچولو که واسه من در نظر داشتی و حتی میدونستی من چجوری میتونم وباید این نقش رو اجرا کنم...اینو تو از هزار هزار سال پیش میدونستی و همینطور سالها گذشت و حلقه های زنجیر کنار هم چیده شدن...
  • زندگی به سبک چینی سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1387 20:17
    دوباره قرار شد بریم یه مدتی که معلوم نیست تا کی ادامه داشته باشه من و هاجر خانوم ! اداره این چند وقت که معلق شده بودیم فهمیدم که اون همه تمرینات ورزشی روانشناسی که انجام میدم همش کشششششششششک...تعادلم ریخته بود بهم ... خیلی باید سخت باشه که وقتی چیزی که واست خیلی مهمه رو نداری همون قدر خوشحال باشی که وقتی داری ......
  • فنجانهای خالی.... سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1387 21:43
    امروز شد دو روز ... دوروزی که نبودی ... که نیستی دوروزی که عطرت نیست ... صداتو ندارم ...صدامو نداری... دستات... دستای من... ... که بگم ... که بگی ... حالا دوروز از تمام روزهایی که میتونیم با هم باشیم رو از دست دادیم... دلتنگ همدیگه کنج خودخواهیهامون هر دو منتظر یه معجزه ... چرا فکر نمیکنی گاهی تو هم مقصری... ؟ دو تا...
  • رسیدن .... شنبه 28 دی‌ماه سال 1387 17:33
    دیشب بعد از دیدن سریال یوسف و زلیخا به همت یه دوست عزیز!! بحثی در مورد انواع عشق و عاشقی شد که چه جورش بهتره؟ هرکی صحبتی کرد و از همه جالب تر آقای ح میگفت سالهای نوجوانیش درگیر یه عشق میشه که تنها ارتباطشون در حد تلفنی و دزدکی دید زدن بوده ( آه عشقهای پاک قدیمی... این عشقهای تب کرده ۱۷ سالگی ... این عشقهای هول هولکی...
  • درد بی درمون پنج‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1387 22:15
    نمیدونم این مرض نه چندان جدید که دچارشم کی قراره آمپولش اختراع بشه این درد بی درمون که از سرطان مخچه و ورم حنجره خطرناکتره مازوخیسم و یا خود آزاری کاریست یعنی مثلن باید یه کاری رو انجام بدی اما عمدن انجام نمیدی و دائم خودتو آزار میدی که حتمن فردا میرم سراغشو..... واین فردا از دو ماه دیگه نزدیکتر نیست و از اونجایی که...
  • یه نردبون بلند تا خدا پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1387 21:14
    شماره یک :احتمالن رو سنگ قبرم بنویسند که این خفته در خاک یه پسورد بیشتر نداشت و این بود رمز موفقیتش در به خاطر آوردن همه پسوردهای زندگییش ! شماره دو :صد جور مختلف واسه کارم فال گرفتم نمیدونم چی میشه ؟ای خداجون میدونم خیلی وقتا بعدش از دعایی که میکنم پشیمون میشم ...بازم به گردنت آویزون شدم که.... شماره سه : من دیروز تو...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1387 21:29
    هنوز خرده هوشی دارم ....! تونستم به تنهایی رمز وبلاگم رو پیدا کنم !خوب البته کار سختی نبود رمز ورودم رو فقط خواجه شیرازی نمیدونه...!!! چون به طور کلی همون خرده هوش نصیبم شده از سالها پیش شماره دانشجوییم شده همه پسوردهای مورد نیاز زندگیم (قبل از دوران دانشجوییم که سالهای بسیار قبل از این بود شماره شناسنامه بیشتر...
  • پای چپ دوشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1387 16:28
    آمدن عید مبارک بادت! بعد از کلی جون کندن تونستم رمز ورود و اسم وبلاگ رو پیدا کنم ! جدی باید یه فکر اساسی بکنم ، اینجوری همیشه نصف روز باید بازی فکری انجام بدم که پنیر منو کی جابه جا کرد ! ملالی نیست جز تموم شدن نوروز .که جدن حالی امسال بابا نوروز به ما داد! من و حامد تا حالا این قدر با هم زندگی نکرده بودیم ، منظورم...