فنجانهای خالی....

امروز شد دو روز ...

دوروزی که نبودی ... که نیستی

دوروزی که عطرت نیست ... صداتو ندارم ...صدامو نداری... دستات... دستای من... ... که بگم ... که بگی ...

حالا دوروز از تمام روزهایی که میتونیم با هم باشیم رو از دست دادیم... دلتنگ همدیگه کنج خودخواهیهامون هر دو منتظر یه معجزه ... چرا فکر نمیکنی گاهی تو هم مقصری... ؟

دو تا کافی میکس ته کیفم انتظار میکشن ...دو روزه که دلم نمیاد بخورمشون  ... چقدر دلم   دو تا فنجون آب داغ میخواد...  یه جشن کوچیک .... بی بهونه ... فقط برای با هم بودن.

.

.

.


« باران که میبارد تو می آیی  باران گل باران نیلوفر....»

رسیدن ....

دیشب بعد از دیدن سریال یوسف و زلیخا به همت یه دوست عزیز!! بحثی در مورد انواع عشق و عاشقی شد که چه جورش بهتره؟

هرکی صحبتی کرد و از همه جالب تر آقای ح میگفت سالهای نوجوانیش درگیر یه عشق میشه که تنها  ارتباطشون در حد تلفنی و دزدکی دید زدن بوده ( آه عشقهای پاک قدیمی... این عشقهای تب کرده ۱۷ سالگی ... این عشقهای هول هولکی ساده...)

خلاصه پس از مدتها که با دختره مطرح میکنه که تصمیم داره بیاد خواستگاری اما دختر خانم میگه دوست ندارم این قشنگیهای عاشقی رو به ازدواج و روزمرگیهای زناشویی ختم کنم و میگه بذار تا آخر عمر یه عاشق باشم عاشقی که هیچ وقت نرسید.....بذار تا آخر فقط از دور وایستم و عشقمو ستایش کنم...

حالا آقای ح میگه من شاعر شدنمو مدیون این عشق نرسیده ام و......

و من نتیجه گرفتم شاعرا همشون دچار جیگر سوختگی عشقی شدن و واسه زخماشون هی شعر پماد میکنن ... و من فکر میکنم خیلی از شعرها چون از جیگر سوخته تراوش میشه لاجرم جیگر میسوزونه .... ومن ... کاش شاعر بودم یا حداقل شاعرانه تر از این میتونستم بنویسم و من فهمیدم که عاشق نبودم.... یا اگه بودم به اندازه کافی نبودم چون هیچ وقت نتونستم شعر بگم...

و من دوباره فکر میکنم به طعم شور روزهایی خیلی دور از این و من ایکاش که شاعر بودم ...

.

.

و

و امروز همه در اداره در مورد خانم ج غیبت میکردن

و امروز هنوز کارای ناتمام ... هنوز پروژهای ناقص

درد بی درمون

نمیدونم این مرض نه چندان جدید که دچارشم کی قراره آمپولش اختراع بشه

این درد بی درمون که از سرطان مخچه و ورم حنجره خطرناکتره مازوخیسم و یا خود آزاری کاریست یعنی مثلن باید یه کاری رو انجام بدی اما عمدن انجام نمیدی و دائم خودتو آزار میدی که حتمن فردا میرم سراغشو..... واین فردا از دو ماه دیگه نزدیکتر نیست و از اونجایی که قانون چهارم نیوتون میگه وقتی از صاحبکارت فرار میکنی حتمن موقع سوار شدن تو خط واحدی که اصلن انتظارشو نداری حتمن خواهی دیدش و اون هم به تعدادی که از شدت خجالت پرپر بشی....الان من کاملن پرپرم...از صبح خودمو به صندلی دوختم و از خودم هزار بار قول گرفتم که این پوشش گیاهی پارکهای پروژه رو حتمن تموم کنم...ههههههههههههههههههههه (این ندای درونم بود ! )این حامد بیچاره که دیگه حالش به هم خورد از بس با این بیماری من مدارا کرده؛هرچند قضای الهی هم کاملن با این موضوع فیت شده است.مثلن ۴روز پیش تصمیم کبری و صغری و ....گرفتم کارمو تموم کنم منم تموم مواد لازمه رو جمع کردم با خودم بردم سرکار تا برگردم خونه تخت گاز انجامش بدم...حامد:میای بعد از ظهر بریم تا نیشابور  من : نه کارام مونده  حامد: زود میایم ۳ ساعته...من : باشه .بعدش هنوز وسط راه بودیم که ماشین گفت قروووووووومب و خراب شدو موتورشو پیاده کردن خلاصه بعد از چند ساعت سگ لرز زدن تو اون هوا برگشتیم و همه وسایل لازمه پشت ماشین حامد اینا وسط جاده جا موند و تا به دست من رسید ۳ روز طول کشید ! اینم از تصمیم مصمم.

اون یکی پروژه شرکت با اداره منابع طبیعی تموم شد و تقریبن بیکار شدم آه ه ه ه ه ه ه هه

وضعیت کاری:

وضعیت روحی - روانی:

وضعیت عاطفی با همسر :

اشتها به غذا:

نمیدونم من افسردگی میگیرم میخورم  خوشحالم میخورم  بیحالم میخورم  با حالم میخورم!!!!

هنوز ما منتظریم ببینیم حامد آخرش با این همه مصاحبه و آزمون قراره دانشگاه قبول بشه یا نه؟ تازه کجاش دیگه خدا رحم کنه خودش که میگه : دختر بندری تو چقد نازی!!!اهل آبادان یا که اهوازی!!!

الان حامد با حاج آقا رفتن زیارت ؛من اینجا نشستم و نمیدونم چند باره که این آهنگ هایده روگوش میدم که :

(( ...برات یه ساغی شدم شراب و مستی شدی  تاب و تب قلب من تمام هستی شدی))

نمیدونم اما فکر میکنم گاهی واسه من این طوره که یه آهنگ یا یه شعر کاره یه دنیا معنویت و میکنه.



یه نردبون بلند تا خدا

شماره یک :احتمالن رو سنگ قبرم بنویسند که این خفته در خاک یه پسورد بیشتر نداشت و این بود رمز موفقیتش  در به خاطر آوردن همه پسوردهای زندگییش !

 شماره دو :صد جور مختلف واسه کارم فال گرفتم نمیدونم چی میشه ؟ای خداجون میدونم خیلی وقتا بعدش از دعایی که میکنم پشیمون میشم ...بازم به گردنت آویزون شدم که....

شماره سه : من دیروز تو شرط بندی با حامد بردم طبق قرار قبلی من دو روز اربابم و حامد نوکر ؛قسمتی از دیالوگ من در نقش ارباب و حامد در نقش نوکر : من  :  امروز دیرتر میرم خونه یه کم کارام مونده ؛ نوکر (حامد): ارباب جان ! لازم نکرده همون مثل همیشه میری خونه ...من : میشه امروز تارو واسم بیاری خونه تمرین کنم ؟ نوکر : ارباب جان نمیشه شما خودت زحمتشو بکش ! ...نه ارباب جون نمیشه!... قربون اربابم بشم لازم نکرده ....فدای این ارباب بشم بیخود کرده .....!!! ارباب شدن من واقعن در همین حده !!! بازم شکر که نوکر نیستم حداقل اسمن !

شماره چهار : حامد شب رفت گنبد سبز زیارت من خونه موندم ؛هرچند خیلی دلم میخواست که برم.

شماره پنج:از ظهر تا حالا رفتم تو خلسه برنده شدن یک میلیارد تومن پول که مثلن اگه برنده میشدم چه میکردم و چها میشد .... شاید منم مثل اون پادشاهه همشو میدادم یه نردبون میساختم برم دیدن خدا !!!

خوشحالم که خدای من احتیاج به نردبون  نداره که ازش بالا بری و بگی ممنونتم.


هنوز خرده هوشی دارم ....! تونستم به تنهایی رمز وبلاگم رو پیدا کنم !خوب البته کار سختی نبود  رمز ورودم رو فقط خواجه شیرازی نمیدونه...!!! چون به طور کلی همون خرده هوش نصیبم شده از سالها پیش شماره دانشجوییم شده همه پسوردهای مورد نیاز زندگیم (قبل از دوران دانشجوییم که سالهای بسیار قبل از این بود  شماره شناسنامه بیشتر متداولم بود...

این باعث شده که هروقت اراده کنم بگم : هی پسر ایمیل منو چک کن ! سه سوت میل من چک میشه بی آن که از جا جنبیده باشم و یا در مورد پسوردم صحبتی کرده باشم !سالهاست که این شماره دانشجویی شده شناسنامه من در امور پسوردی ! و همه تو خونواده اونو حفظن !

پای چپ



آمدن عید مبارک بادت!

بعد از کلی جون کندن تونستم رمز ورود و اسم وبلاگ رو پیدا کنم ! جدی باید یه فکر اساسی بکنم ، اینجوری همیشه نصف روز باید بازی فکری انجام بدم که پنیر منو کی جابه جا کرد !

ملالی نیست جز تموم شدن نوروز .که جدن حالی امسال بابا نوروز به ما داد! من و حامد تا حالا این قدر با هم زندگی نکرده بودیم ، منظورم اینه که دو هفته صبح تا شب ور دل هم بودیم و حتی 5 دقیقه جز موارد ضروری ! از کنار هم تکون نخوردیم و تا تونستیم به جون هم غر زدیم و گاهی هم البته دست به یخه شدیم !

خلاصه اصلن عید خوبی نبود،وقتی اول سال 6 تا آمپول بزنی میفهمی نوروز چه خوبه !!

یه بار هم بیشتر نرفتیم عید دیدنی ، یه بار هم رفتیم تا کلیدر که اون قسمتش بد نبود البته اگه این حامد دوباره گیر الکی به من نمی داد که مثلا شب تو جنگل آتیش درست کنیم و لابد تا صبح هم کنار آتیش بابا کرم برقصیم !

صبحی که اول پای چپمو گذاشتم بیرون تو دلم گفتم امروزو خدا به خیر بگزرونه ولی فورا بر جدو آباد شیطون گور به گور شده لعن کردم ، ولی پای چپ کار خودشو کرد ، اولش که با این حامد نامعلوم الحال ! زدیم به تیپ هم ، بعد با شکم گشنه برو کتاب اذرو پس بده که سرویس هم اشتباه سوار شی و یکککککککککککک ساعت معطل شو و جریمه دیرکرد کتاب و بعدش بیا ببینی به اتفاق پدر و مادر پشت در موندی و یک ساعتی علافی و ...تازه ساعت 4 ناهار بخوری اونم از صبح که ناشتا رفتی ورزش بلکه سه کیلو و چهارصد گرم چاق شدنت رو جبران کنی .

الهی شکرت.